نوعی از شراب باشد که جهت ضعف معده و کبد و باه و درد پشت و مفاصل و فالج و لغوه و کسر ریاح و ادرار بول سود دارد و طریق ساختنش اینست که شیرۀانگور مثقالی و گوشت برۀ فربه در دیگ کنند و دیگر ادویۀ نیم کوفته در کیسه بریزند و در آن دیگ اندازندو بجوشانند تا مهرّا شود. (جهانگیری) : منم که طبع در ایام من قبول کند قدید دنبه و سیکی پخته جوش گران. عمید لوبکی. نه آن مستی که عقلت نیست گردد ز صاف پخته جوش جام هستی. (از جهانگیری)
نوعی از شراب باشد که جهت ضعف معده و کبد و باه و درد پشت و مفاصل و فالج و لغوه و کسر ریاح و ادرار بول سود دارد و طریق ساختنش اینست که شیرۀانگور مثقالی و گوشت برۀ فربه در دیگ کنند و دیگر ادویۀ نیم کوفته در کیسه بریزند و در آن دیگ اندازندو بجوشانند تا مُهرّا شود. (جهانگیری) : منم که طبع در ایام من قبول کند قدید دنبه و سیکی پخته جوش گران. عمید لوبکی. نه آن مستی که عقلت نیست گردد ز صاف پخته جوش جام هستی. (از جهانگیری)
مفت خوار. انگل. گدا. مردم آرام طلب و گرانجان: نیم شب فی امان من لباس الظلام بر آن حدود گذشتم و پخته خواری چند که هم از این نمد کلاه کرده بودند و هم بر این راه چاه کنده از این دقیقه غافل گشتند وخویش را بخامی طمع در دام وزیر افکندند. (زیدری). اگر دست همت بداری ز کار گداپیشه خوانندت و پخته خوار. سعدی. ، داماد
مفت خوار. اَنگل. گدا. مردم آرام طلب و گرانجان: نیم شب فی امان من لباس الظلام بر آن حدود گذشتم و پخته خواری چند که هم از این نمد کلاه کرده بودند و هم بر این راه چاه کنده از این دقیقه غافل گشتند وخویش را بخامی طمع در دام وزیر افکندند. (زیدری). اگر دست همت بداری ز کار گداپیشه خوانندت و پخته خوار. سعدی. ، داماد
نام موضعی است در نواحی قهستان (ظ. قهستان هرات) : آنگاه از آن منزل کوچ فرمود و موضع اخته آخور را از غبار سم سمند جهان پیما مشکبیز کرد... و خاقان منصور استیصال نهال اقبال او را پیشنهاد همت ساخته متوجه قهستان گردید بعداز وصول بمنزل اخته آخور عنایت ملک وهاب خاقان بلندجناب را پسری شایستۀ افسر فرمان روائی و فرزندی زیبندۀ کشورگشائی عنایت فرمود... (حبط ج 2 ص 243 و 258) ، مختار. برگزیده: ای اختیار کردۀ سلطان روزگار لابل که اختیار خداوند ذوالمنن. فرخی. اختیار اول سلطان که از کیهان منش اختیار ذوالجلال اول و آخر شود. منوچهری. نبود اختیار علی سیم و زر که دین بود و علم اختیار علی. ناصرخسرو. نکایت را ستوده اختیار است شهامت را گزیده استوارست. مسعودسعد. من بگیتی اختیار شاهم اندر هر هنر با من اندرهر هنر خصمی که یارد درگرفت. ؟ در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست. مسعودسعد. شبها و روزهای تو در حل و عقد ملک از حکمهای دور سپهر اختیار باد. مسعودسعد. مونس خاص شهریار منم وز کنیزانش اختیار منم. نظامی. گنج صبر اختیار لقمان است هر کرا صبر نیست حکمت نیست. (گلستان). ، آزمودن. ابتلاء، بخواهش خود دل بچیزی نهادن، آزادی عمل. قدرت بر انجام دادن کار به ارادۀ خویش. مقابل اجبار، اضطرار: کس مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم. (تاریخ بیهقی). و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر بحکم آنکه اختیار همچنان باقی است توان کشت و توان بخشید. (گلستان). - به اختیار، دلخواه. بالاراده. به ارادۀ: دشمن خانگی از خصم برونی بتر است اختیار سر خود را بزبان نگذاری. ؟ خویش: کسی که دست چپ از دست راست داند باز به اختیار ز مقصود خود نماند باز. خلاق المعانی. ، غلبه. قدرت. تصرف. (آنندراج) : بعضی از اعاظم امراء بجهت کمال اقتدار و اختیار جمال الدین یاقوت ضمناً با ملک الموتیه موافق بودند خروج نموده یاقوت را شهید کرده... (حبیب السیر) ، فرمان، صلاح. صواب: چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی) ، قدر. تفویض. عدل. مقابل جبر. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختیار، لغهً الایثار، یعنی برگزیدن. و یعرف بانّه ترجیح الشی ٔ و تخصیصه و تقدیمه علی غیره. و هو اخص ّ من الاراده. و عندالمتکلمین و الحکماء قد یطلق علی الاراده، کما یجی ٔ فی لفظ الاراده. و قد یطلق علی القدره. و یقابله الایجاب و المشهور ان له معنیین. الاول کون الفاعل بحیث ان شاء فعل و ان لم یشاء لم یفعل. فعدم الفعل لم تتعلق به المشیئه. بل هو معلل بعدم المشیئه. علی ما ورد به الحدیث المرفوع ’ما شاء اﷲ کان و ما لم یشاء لم یکن’. و هذا المعنی متفق علیه بین المتکلمین و الحکماء الا ان الحکماء ذهبوا الی ان المشیئه الفعل الذی هو الفیض و الجود لازمه لذاته تعالی کلزوم العلم و سایر الصفات الکمالیّه له تعالی فیستحیل الانفکاک بینهما. و ان مشیئه الترک و عدم مشیئه الفعل ممتنع فمقدمه الشرطیه الاولی و هی ان شاء واجبهالصدق عندهم و مقدمه الشرطیه الثانیه و هی ان لم یشاء ممتنعهالصدق. و صدق الشرطیه لایتوقف علی صدق شی ٔ من الطرفین. فکلتا الشرطیتین صادقتان. و المتکلمون قالوا بجواز تحقق مقدّم کل من الشرطیتین. فالمختار و القادر علی هذا المعنی هو الذی ان شاء فعل و ان لم یشاء لم یفعل. و الثانی: صحه الفعل والتّرک. فالمختار و القادر هو الذی یصح منه الفعل والترک. و قد یفسّران بالذی ان شاء فعل و ان شاء ترک. و هذا المعنی مما اختلف فیه المتکلمون و حکماء. فنفاه الحکماء لاعتقادهم ان ایجاده تعالی العالم علی النظام من لوازم ذاته فیمتنع خلوه عنه. و زعموا ان هذا هو الکمال التام و لم یتنبّهوا علی ان هذا نقصان تام ّ. فان ّ کمال السلطنه یقتضی ان یکون الواجب قبل کل شی ٔ و بعده. کما لایخفی علی العاقل المنصف. و اثبته المتکلمون کلهم و هو الحق ّ الحقیق اللائق بشأنه تعالی. لان ّ حقیقه الاختیار هو هذا المعنی الثانی لان ّ الواقع بالاراده و الاختیار ما یصح وجوده و عدمه بالنظر الی ذات الفاعل. هکذا یستفاد من شرح المواقف و بعض حواشیه. و مما ذکره الصّادق الحلوانی فی حاشیه الطیّبی. و قال میرزا زاهد فی حاشیه شرح المواقف فی بحث امتناع استناد القدیم الی الواجب: اعلم ان الایجاب علی اربعه انحاء. الاول: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل من حیث هی مع قطع النظر عن اراده الفاعل و غایه الفعل و هو لیس محل الخلاف لاتّفاق الکل ّ علی ثبوت الاختیارالذی هو مقابله للّه تعالی. بل هو عندالحکماء غیر متصور فی حقه تعالی فانّه لایمکن النّظر الی شی ٔ و قطعالنظر عمّا هو عینه. و الثانی: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل بان یکون الاراده و الغایه عین الفاعل. و بعباره اخری ̍ وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و هذا محل الخلاف بین الحکماء و المتکلمین. فالحکماء ذهبوا الی هذا الایجاب فی حقه تعالی. و زعموا انه تعالی یوجد العالم باراده الّتی هو عینه و ذاته تعالی غایه لوجود العالم بل عله تامه له. والمتکلمون ذهبوا الی الاختیار المقابل لهذا الایجاب و قالوا انه تعالی اوجد العالم بالاراده الزائده علیه لا لغرض او بالاراده الّتی هی عینه لغرض هو خارج عنه. و الثالث: وجوب الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه المترتبه علی الفعل. و هذا محل ّ الخلاف بین الاشاعره و المعتزله. فالاشاعره قالوا بالاختیار المقابل لهذا الایجاب حیث لم یقولوا بوجود الاصلح. و جوّزوا لترجیح بلامرجح. و المعتزله قالوا بهذا الایجاب حیث ذهبوا الی وجوب الاصلح و امتناع الترجیح بلامرجح والرّابع: وجوب الصدور بعدالاختیار. و هذا الوجوب مؤکد للاختیار و لاخلاف فی ثبوته والاختیار الّذی یقابله. و اذاتعین ذلک علمت ان ّ اثر الموجب علی النّحوین الاولین یجب ان یکون دائماً بدوامه ای بدوام ذلک الموجب لامتناع تخلّف المعلول عن العلّه التّامه. و اثر الموجب علی المعنیین الاخیرین و کذا اثر المختار علی هذه المعانی کلها یحتمل الامرین. هذا ما ظهر لی فی هذا المقام. والجمهور فی غفله عنه فظن ّ بعضهم ان ّ محل ّ الخلاف بین الحکماء والمتکلّمین هو الایجاب بالمعنی الاوّل. و کلام اکثرهم مبنی علیه و ظن ّ بعضهم انّه لاخلاف بین الحکماء والمعتزله الا فی قدم العالم و حدوثه. مع اتّفاقهما علی ان ّ ایجاد العالم ممکن بالنّسبه الی ذاته تعالی. بدون اعتبار الاراده و واجب مع اعتبار الاراده الّتی هی عینه -انتهی کلامه. فالاختیار علی المعنی الاوّل امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النّظرعن الاراده الّتی هی عین الذات و کذا عن الغایه و مرجعه الی کون الفاعل بحیث ان شاء فعل و ان لم یشاء لم یفعل. و علی المعنی الثّانی امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و مرجعه الی کون الفاعل بحیث یصح ّ منه الفعل و الترک و هو الذی نفاه الحکماء عنه تعالی. و امّا تفسیرهم القدره بصحّه صدور الفعل و لاصدوره بالنسبه الی الفاعل فمبنی ّ علی ظاهر الامر. او بالنّسبه الی ماوراء الصادر الاول. هکذا ذکر میرزا زاهد ایضاً. و علی المعنی الثالث امکان الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه. و علی المعنی الرابع امکان الصدور بعدالاختیار هذا. ثم الاختیارعندالمنجمین یطلق علی وقت لا احسن منه فی زعم المنجم من الاوقات المناسبه لشروع امر مقصود فیها. و تعین مثل ذلک الوقت یحصل بملاحظه امور کثیره. منها ملاحظه الطالع. هکذا ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح بیست باب. مولوی در مجلد خامس مثنوی در جواب مؤمن سنی کافر جبری را در اثبات اختیار بنده آرد: گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب آن خود گفتی نک آوردم جواب بازی خود کردی ای شطرنج باز بازی خصمت ببین پهن و دراز نامۀ عذر خودت برخواندی نامۀ سنّی بخوان چه ماندی آنچه گفتی جبریانه در قضا سرّ آن بشنو ز من در ماجرا اختیاری هست ما را در جهان حس را منکر نتانی شد عیان اختیار خود ببین جبری مشو ره رها کردی بره آ کج مرو سنگ را هرگز نگوید کس بیا وز کلوخی کس کجا جوید وفا؟ آدمی را کس کجا گوید بپر یا بیا ای کور و در من درنگر؟ گفت یزدان ما علی الاعمی حرج کی نهد برما حرج رب الفرج ؟ کس نگوید سنگ را دیر آمدی یا که چوبا تو چرا بر من زدی ؟ اینچنین واجستها مجبور را کس بگوید یا زند معذور را؟ امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب نیست جز مختار را ای پاک جیب اختیارت هست در ظلم و ستم من از این شیطان و نفس این خواستم اختیار اندرونت ساکن است تا ندید او یوسفی کف را نخست اختیار و داعیه در نفس بود روش دید آنگه پر و بالی گشود سگ بخفته اختیارش گشته گم چون شکنبه دید جنبان کرد دم اسب هم جوجو کند چون دید جو چون ببیند گوشت گربه کرد مو دیدن آمد جنبش آن اختیار همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار پس بجنبد اختیارت چون بلیس شد دلاله آردت پیغام ویس چونکه مطلوبی بر این کس عرضه کرد اختیار خفته بگشاید نبرد و آن فرشته خیرها بر رغم دیو عرضه دارد می کند در دل غریو تا بجنبد اختیار خیر تو زانکه پیش از عرضه خفته ست این دو خو پس فرشته و دیو گشته عرضه دار بهر تحریک عروق اختیار میشود ز الهامها و وسوسه اختیار خیر و شرت ده کسه وقت تحلیل نماز ای بانمک زان سلام آورد باید بر ملک که ز الهام و دعای خوبتان اختیار این نمازم شد روان باز از بعد گنه لعنت کنی بر بلیس ایرا از اوئی منحنی این دو ضد عرضه کننده در سرار در حجاب غیبت آمد عرضه دار چون که پرده ی غیب برخیزد ز پیش تو ببینی روی دلالان خویش وز سخنشان واشناسی بی گزند کان سخنگو در حجاب اینها بدند دیو گوید ای اسیر طبع و تن عرضه می کردم نکردم زورمن وان فرشته گویدت من گفتمت که از این شادی فزون گردد غمت این فلان روزت نگفتم من چنان که از آن سویست ره سوی جنان ما محب روح جان افزای تو ساجدان و مخلص بابای تو این زمانت خدمتی هم میکنیم سوی مخدومی صلایت میزنیم این گره بابات را بوده عدی و از خطاب اسجدوا کرده ابی آن گرفتی و آن ما انداختی حق خدمتهای ما نشناختی این زمان ما را و ایشان را عیان درنگر بشناس در لحن و بیان نیمشب چون بشنوی رازی ز دوست چون سخن گوید سحر دانی که اوست ور دو کس در شب خبر آرد ترا روز از گفتن شناسی هر دو را بانگ شیر و بانگ سگ شب دررسید صورت هر دو ز تاری ناپدید روز شد چون باز در بانگ آمدند پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند مخلص آنکه دیو و روح عرضه دار هر دو هستند از تتمۀ اختیار اختیاری هست در ما ناپدید چون دو مطلب دید آید در مزید اوستادان کودکان را میزنند آن ادب سنگ سیه را کی کنند هیچ گوئی سنگ را فردا بیا ور نیائی من دهم بد را سزا هیچ عاقل مر کلوخی را زند هیچ با سنگی عتابی کس کند در خرد جبر از قدر رسواتر است زانکه جبری حس خود را منکر است منکر حس نیست آن مرد قدر فعل حق حسی نباشد ای پسر منکر فعل خداوند جلیل هست در انکار مدلول و دلیل آن بگوید دود هست و نار نی نور شمعی بی زشمع روشنی و این همی بیند معین نار را نیست میگوید پی انکار را دامنش سوزد بگوید نار نیست جامه اش دوزد بگوید تارنیست ۀپس تسفسط آمد این دعوی ّ جبر لاجرم بدتر بود ز این رو ز گبر گبر گوید هست عالم نیست رب یا ربی گوید که نبود مستحب این همی گوید جهان خودنیست هیچ هست سوفسطائی اندر پیچ پیچ جملۀ عالم مقر در اختیار امرو نهی این بیار و آن میار او همی گوید که امر و نهی لاست اختیاری نیست واین جمله خطاست حس ّ را حیوان مقر است ای رفیق لیک ادراک دلیل آمد دقیق زآنکه محسوس است ما را اختیار خوب می آید بر او تکلیف کار. - انتهی. اینکه گوئی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم. مولوی. اینکه فردا این کنم یا آن کنم این دلیل اختیار است ای صنم. مولوی. عقل حیوانی چو دانست اختیار این مگوای عقل انسان شرم دار. مولوی. بر درخت جبر تا کی برجهی اختیار خویش را یکسو نهی. مولوی. گفت توبه کردم از جبر ای عیار اختیار است اختیار است اختیار. مولوی. اختیار آمد عبادت را نمک ورنه می گردد بناخواه این فلک گردش او را نه اجر و نی عقاب کاختیار آمد هنر وقت عتاب جمله عالم خود مسبح آمدند نیست آن تسبیح جبری سودمند .......................... .......................... در جهان این مدح و شاباش و زهی زاختیار است و حفاظ و آگهی. مولوی. غیر حق را گر نباشد اختیار خشم چون می آیدت بر جرم دار. مولوی. هرچه نفست خواست داری اختیار هرچه عقلت خواست داری اضطرار. مولوی. گر نبودی اختیار این شرم چیست وین دریغ و خجلت و آزرم چیست. مولوی. رضا بداده بده وز جبین گره بگشای که برمن و تو در اختیار نگشادست. حافظ. چون طفل نی سوار بمیدان اختیار در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم. صائب سایه جز بنده وار کی باشد سایه را اختیار کی باشد. - امثال: عالم عالم اختیار است. (امثال و حکم). ، قدرت تخطّی از قوانین طبیعی. - اختیار ازکسی ستدن، دست او از کار کوتاه کردن: سلطان از کید او آگاه شد و تعجیل نمود و اختیار از دست او بستد. (ترجمه تاریخ یمینی). - نیک اختیار، نیک گزین: نیک اختیار باشد هر کس که کرد درگاه تو و خدمت تو اختیار. فرخی
نام موضعی است در نواحی قهستان (ظ. قهستان هرات) : آنگاه از آن منزل کوچ فرمود و موضع اخته آخور را از غبار سم سمند جهان پیما مشکبیز کرد... و خاقان منصور استیصال نهال اقبال او را پیشنهاد همت ساخته متوجه قهستان گردید بعداز وصول بمنزل اخته آخور عنایت ملک وهاب خاقان بلندجناب را پسری شایستۀ افسر فرمان روائی و فرزندی زیبندۀ کشورگشائی عنایت فرمود... (حبط ج 2 ص 243 و 258) ، مختار. برگزیده: ای اختیار کردۀ سلطان روزگار لابل که اختیار خداوند ذوالمنن. فرخی. اختیار اول سلطان که از کیهان مَنَش اختیار ذوالجلال اول و آخر شود. منوچهری. نبود اختیار علی سیم و زر که دین بود و علم اختیار علی. ناصرخسرو. نکایت را ستوده اختیار است شهامت را گزیده استوارست. مسعودسعد. من بگیتی اختیار شاهم اندر هر هنر با من اندرهر هنر خصمی که یارد درگرفت. ؟ در عدل می چمیم که عدل اختیار کرد شاهی که از ملوک جز او اختیار نیست. مسعودسعد. شبها و روزهای تو در حل و عقد ملک از حکمهای دور سپهر اختیار باد. مسعودسعد. مونس خاص شهریار منم وز کنیزانش اختیار منم. نظامی. گنج صبر اختیار لقمان است هر کرا صبر نیست حکمت نیست. (گلستان). ، آزمودن. ابتلاء، بخواهش خود دل بچیزی نهادن، آزادی عمل. قدرت بر انجام دادن کار به ارادۀ خویش. مقابل اجبار، اضطرار: کس مرا بر این کار وانداشته بود و صاحب اختیار بودم. (تاریخ بیهقی). و گفته که در کشتن بندیان تأمل اولیتر بحکم آنکه اختیار همچنان باقی است توان کشت و توان بخشید. (گلستان). - به اختیار، دلخواه. بالاراده. به ارادۀ: دشمن خانگی از خصم برونی بتر است اختیار سر خود را بزبان نگذاری. ؟ خویش: کسی که دست چپ از دست راست داند باز به اختیار ز مقصود خود نماند باز. خلاق المعانی. ، غلبه. قدرت. تصرف. (آنندراج) : بعضی از اعاظم امراء بجهت کمال اقتدار و اختیار جمال الدین یاقوت ضمناً با ملک الموتیه موافق بودند خروج نموده یاقوت را شهید کرده... (حبیب السیر) ، فرمان، صلاح. صواب: چون خدای عزوجل بدان آسانی تخت ملک بما داد اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم. (تاریخ بیهقی) ، قَدَر. تفویض. عدل. مقابل جبر. مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: اختیار، لغهً الایثار، یعنی برگزیدن. و یعرف بانّه ترجیح الشی ٔ و تخصیصه و تقدیمه علی غیره. و هو اخص ّ من الاراده. و عندالمتکلمین و الحکماء قد یطلق علی الاراده، کما یجی ٔ فی لفظ الاراده. و قد یطلق علی القدره. و یقابله الایجاب و المشهور ان له معنیین. الاول کون الفاعل بحیث ان شاء فعل و ان لم یشاء لم یفعل. فعدم الفعل لم تتعلق به المشیئه. بل هو معلل بعدم المشیئه. علی ما ورد به الحدیث المرفوع ’ما شاء اﷲ کان و ما لم یشاء لم یکن’. و هذا المعنی متفق علیه بین المتکلمین و الحکماء الا ان الحکماء ذهبوا الی ان المشیئه الفعل الذی هو الفیض و الجود لازمه لذاته تعالی کلزوم العلم و سایر الصفات الکمالیّه له تعالی فیستحیل الانفکاک بینهما. و ان مشیئه الترک و عدم مشیئه الفعل ممتنع فمقدمه الشرطیه الاولی و هی ان شاء واجبهالصدق عندهم و مقدمه الشرطیه الثانیه و هی ان لم یشاء ممتنعهالصدق. و صدق الشرطیه لایتوقف علی صدق شی ٔ من الطرفین. فکلتا الشرطیتین صادقتان. و المتکلمون قالوا بجواز تحقق مقدّم کل من الشرطیتین. فالمختار و القادر علی هذا المعنی هو الذی ان شاءَ فعل و ان لم یشاء لم یفعل. و الثانی: صحه الفعل والتّرک. فالمختار و القادر هو الذی یصح منه الفعل والترک. و قد یفسّران بالذی ان شاءَ فعل و ان شاءَ ترک. و هذا المعنی مما اختلف فیه المتکلمون و حکماء. فنفاه الحکماء لاعتقادهم ان ایجاده تعالی العالم علی النظام من لوازم ذاته فیمتنع خلوه عنه. و زعموا ان هذا هو الکمال التام و لم یتنبّهوا علی ان هذا نقصان تام ّ. فان ّ کمال السلطنه یقتضی ان یکون الواجب قبل کل شی ٔ و بعده. کما لایخفی علی العاقل المنصف. و اثبته المتکلمون کلهم و هو الحق ّ الحقیق اللائق بشأنه تعالی. لان ّ حقیقه الاختیار هو هذا المعنی الثانی لان ّ الواقع بالاراده و الاختیار ما یصح وجوده و عدمه بالنظر الی ذات الفاعل. هکذا یستفاد من شرح المواقف و بعض حواشیه. و مما ذکره الصّادق الحلوانی فی حاشیه الطیّبی. و قال میرزا زاهد فی حاشیه شرح المواقف فی بحث امتناع استناد القدیم الی الواجب: اعلم ان الایجاب علی اربعه انحاء. الاول: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل من حیث هی مع قطع النظر عن اراده الفاعل و غایه الفعل و هو لیس محل الخلاف لاتّفاق الکل ّ علی ثبوت الاختیارالذی هو مقابله للّه تعالی. بل هو عندالحکماء غیر متصور فی حقه تعالی فانّه لایمکن النّظر الی شی ٔ و قطعالنظر عمّا هو عینه. و الثانی: وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل بان یکون الاراده و الغایه عین الفاعل. و بعباره اُخری ̍ وجوب الصدور نظراً الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و هذا محل الخلاف بین الحکماء و المتکلمین. فالحکماء ذهبوا الی هذا الایجاب فی حقه تعالی. و زعموا انه تعالی یوجد العالم باراده الّتی هو عینه و ذاته تعالی غایه لوجود العالم بل عله تامه له. والمتکلمون ذهبوا الی الاختیار المقابل لهذا الایجاب و قالوا انه تعالی اوجد العالم بالاراده الزائده علیه لا لغرض او بالاراده الّتی هی عینه لغرض هو خارج عنه. و الثالث: وجوب الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه المترتبه علی الفعل. و هذا محل ّ الخلاف بین الاشاعره و المعتزله. فالاشاعره قالوا بالاختیار المقابل لهذا الایجاب حیث لم یقولوا بوجود الاصلح. و جوّزوا لترجیح بلامرجح. و المعتزله قالوا بهذا الایجاب حیث ذهبوا الی وجوب الاصلح و امتناع الترجیح بلامرجح والرّابع: وجوب الصدور بعدالاختیار. و هذا الوجوب مؤکد للاختیار و لاخلاف فی ثبوته والاختیار الّذی یقابله. و اذاتعین ذلک علمت ان ّ اثر الموجب علی النّحوین الاولین یجب ان یکون دائماً بدوامه ای بدوام ذلک الموجب لامتناع تخلّف المعلول عن العلّه التّامه. و اثر الموجب علی المعنیین الاخیرین و کذا اثر المختار علی هذه المعانی کلها یحتمل الامرین. هذا ما ظهر لی فی هذا المقام. والجمهور فی غفله عنه فظن ّ بعضهم ان ّ محل ّ الخلاف بین الحکماء والمتکلّمین هو الایجاب بالمعنی الاوّل. و کلام اکثرهم مبنی علیه و ظن ّ بعضهم انّه لاخلاف بین الحکماء والمعتزله الا فی قدم العالم و حدوثه. مع اتّفاقهما علی ان ّ ایجاد العالم ممکن بالنّسبه الی ذاته تعالی. بدون اعتبار الاراده و واجب مع اعتبار الاراده الّتی هی عینه -انتهی کلامه. فالاختیار علی المعنی الاوّل امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النّظرعن الاراده الّتی هی عین الذات و کذا عن الغایه و مرجعه الی کون الفاعل بحیث ان شاءَ فعل و ان لم یشاء لم یفعل. و علی المعنی الثّانی امکان الصدور بالنّظر الی ذات الفاعل مع قطع النظر عن الخارج. و مرجعه الی کون الفاعل بحیث یصح ّ منه الفعل و الترک و هو الذی نفاه الحکماء عنه تعالی. و امّا تفسیرهم القدره بصحّه صدور الفعل و لاصدوره بالنسبه الی الفاعل فمبنی ّ علی ظاهر الامر. او بالنّسبه الی ماوراء الصادر الاول. هکذا ذکر میرزا زاهد ایضاً. و علی المعنی الثالث امکان الصدور نظراً الی اراده الفاعل و المصلحه. و علی المعنی الرابع امکان الصدور بعدالاختیار هذا. ثم الاختیارعندالمنجمین یطلق علی وقت لا احسن منه فی زعم المنجم من الاوقات المناسبه لشروع امر مقصود فیها. و تعین مثل ذلک الوقت یحصل بملاحظه امور کثیره. منها ملاحظه الطالع. هکذا ذکر الفاضل عبدالعلی البیرجندی فی شرح بیست باب. مولوی در مجلد خامس مثنوی در جواب مؤمن سنی کافر جبری را در اثبات اختیار بنده آرد: گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب آن خود گفتی نک آوردم جواب بازی خود کردی ای شطرنج باز بازی خصمت ببین پهن و دراز نامۀ عذر خودت برخواندی نامۀ سنّی بخوان چه ماندی آنچه گفتی جبریانه در قضا سرّ آن بشنو ز من در ماجرا اختیاری هست ما را در جهان حس را منکر نتانی شد عیان اختیار خود ببین جبری مشو ره رها کردی بره آ کج مرو سنگ را هرگز نگوید کس بیا وز کلوخی کس کجا جوید وفا؟ آدمی را کس کجا گوید بپر یا بیا ای کور و در من درنگر؟ گفت یزدان ما علی الاعمی حَرَج کی نهد برما حَرج رب الفرج ؟ کس نگوید سنگ را دیر آمدی یا که چوبا تو چرا بر من زدی ؟ اینچنین واجستها مجبور را کس بگوید یا زند معذور را؟ امر و نهی و خشم و تشریف و عتیب نیست جز مختار را ای پاک جیب اختیارت هست در ظلم و ستم من از این شیطان و نفس این خواستم اختیار اندرونت ساکن است تا ندید او یوسفی کف را نَخَست اختیار و داعیه در نفس بود روش دید آنگه پر و بالی گشود سگ بخفته اختیارش گشته گم چون شکنبه دید جنبان کرد دم اسب هم جوجو کند چون دید جو چون ببیند گوشت گربه کرد مَو دیدن آمد جنبش آن اختیار همچو نفخی ز آتش انگیزد شرار پس بجنبد اختیارت چون بلیس شد دلاله آردت پیغام ویس چونکه مطلوبی بر این کس عرضه کرد اختیار خفته بگشاید نبرد و آن فرشته خیرها بر رغم دیو عرضه دارد می کند در دل غریو تا بجنبد اختیار خیر تو زانکه پیش از عرضه خفته ست این دو خو پس فرشته و دیو گشته عرضه دار بهر تحریک عروق اختیار میشود ز الهامها و وسوسه اختیار خیر و شرت ده کَسَه وقت تحلیل نماز ای بانمک زان سلام آورد باید بر ملک که ز الهام و دعای خوبتان اختیار این نمازم شد روان باز از بعد گنه لعنت کنی بر بلیس ایرا از اوئی منحنی این دو ضد عرضه کننده در سرار در حجاب غیبت آمد عرضه دار چون که پرده ی ْ غیب برخیزد ز پیش تو ببینی روی دلالان خویش وز سخنشان واشناسی بی گزند کان سخنگو در حجاب اینها بدند دیو گوید ای اسیر طبع و تن عرضه می کردم نکردم زورمن وان فرشته گویدت من گفتمت که از این شادی فزون گردد غمت این فلان روزت نگفتم من چنان که از آن سویست ره سوی جنان ما محب روح جان افزای تو ساجدان و مخلص بابای تو این زمانت خدمتی هم میکنیم سوی مخدومی صلایت میزنیم این گره بابات را بوده عدی و از خطاب اسجُدوا کرده اَبی آن گرفتی و آن ِ ما انداختی حق خدمتهای ما نشناختی این زمان ما را و ایشان را عیان درنگر بشناس در لحن و بیان نیمشب چون بشنوی رازی ز دوست چون سخن گوید سحر دانی که اوست ور دو کس در شب خبر آرد ترا روز از گفتن شناسی هر دو را بانگ شیر و بانگ سگ شب دررسید صورت هر دو ز تاری ناپدید روز شد چون باز در بانگ آمدند پس شناسدشان ز بانگ آن هوشمند مخلص آنکه دیو و روح عرضه دار هر دو هستند از تتمۀ اختیار اختیاری هست در ما ناپدید چون دو مطلب دید آید در مزید اوستادان کودکان را میزنند آن ادب سنگ سیه را کی کنند هیچ گوئی سنگ را فردا بیا ور نیائی من دهم بد را سزا هیچ عاقل مر کلوخی را زند هیچ با سنگی عتابی کس کند در خرد جبر از قدر رسواتر است زانکه جبری حس خود را منکر است منکر حس نیست آن مرد قدر فعل حق حسی نباشد ای پسر منکر فعل خداوند جلیل هست در انکار مدلول و دلیل آن بگوید دود هست و نار نی نور شمعی بی زشمع روشنی و این همی بیند معین نار را نیست میگوید پی انکار را دامنش سوزد بگوید نار نیست جامه اش دوزد بگوید تارنیست ۀپس تَسَفْسُط آمد این دعوی ّ جبر لاجرم بدتر بود ز این رو ز گبر گبر گوید هست عالم نیست رب یا ربی گوید که نبود مستحب این همی گوید جهان خودنیست هیچ هست سوفسطائی اندر پیچ پیچ جملۀ عالم مقر در اختیار امرو نهی این بیار و آن میار او همی گوید که امر و نهی لاست اختیاری نیست واین جمله خطاست حس ّ را حیوان مقر است ای رفیق لیک ادراک دلیل آمد دقیق زآنکه محسوس است ما را اختیار خوب می آید بر او تکلیف کار. - انتهی. اینکه گوئی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای صنم. مولوی. اینکه فردا این کنم یا آن کنم این دلیل اختیار است ای صنم. مولوی. عقل حیوانی چو دانست اختیار این مگوای عقل انسان شرم دار. مولوی. بر درخت جبر تا کی برجهی اختیار خویش را یکسو نهی. مولوی. گفت توبه کردم از جبر ای عیار اختیار است اختیار است اختیار. مولوی. اختیار آمد عبادت را نمک ورنه می گردد بناخواه این فلک گردش او را نه اجر و نی عقاب کاختیار آمد هنر وقت عتاب جمله عالم خود مسبح آمدند نیست آن تسبیح جبری سودمند .......................... .......................... در جهان این مدح و شاباش و زهی زاختیار است و حفاظ و آگهی. مولوی. غیر حق را گر نباشد اختیار خشم چون می آیدت بر جرم دار. مولوی. هرچه نفست خواست داری اختیار هرچه عقلت خواست داری اضطرار. مولوی. گر نبودی اختیار این شرم چیست وین دریغ و خجلت و آزرم چیست. مولوی. رضا بداده بده وز جبین گره بگشای که برمن و تو در اختیار نگشادست. حافظ. چون طفل نی سوار بمیدان اختیار در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم. صائب سایه جز بنده وار کی باشد سایه را اختیار کی باشد. - امثال: عالم عالِم اختیار است. (امثال و حکم). ، قدرت تخطّی از قوانین طبیعی. - اختیار ازکسی ستدن، دست او از کار کوتاه کردن: سلطان از کید او آگاه شد و تعجیل نمود و اختیار از دست او بستد. (ترجمه تاریخ یمینی). - نیک اختیار، نیک گزین: نیک اختیار باشد هر کس که کرد درگاه تو و خدمت تو اختیار. فرخی
طعمه خور. (آنندراج). چاشنی خور. چشته خوار. مسته خور، آنکه مرغوب بی تلاش روزی او شود. (آنندراج) ، کسی که یک بار مزۀ چیزی را چشیده و همیشه در آرزوی آن باشد، و چاشت خور نیز گویند. (ناظم الاطباء). در تداول عامه، کسی را گویند که چون از شخصی محبت یا منفعتی بدو رسد یا در خانه کسی غذای مطبوعی خورد، پیوسته انتظار تجدید و تکرار آنرا داشته باشد. معتاد به استفاده از دیگری: دلم که چشته خور التفات دمبدم تست روا مدار که آخر بداغ چشته بسوزد. ملا تشبیهی (از آنندراج). - امثال: چشته خور از میراث خور بدتر است. رجوع به چشته خوار شود
طعمه خور. (آنندراج). چاشنی خور. چشته خوار. مسته خور، آنکه مرغوب بی تلاش روزی او شود. (آنندراج) ، کسی که یک بار مزۀ چیزی را چشیده و همیشه در آرزوی آن باشد، و چاشت خور نیز گویند. (ناظم الاطباء). در تداول عامه، کسی را گویند که چون از شخصی محبت یا منفعتی بدو رسد یا در خانه کسی غذای مطبوعی خورد، پیوسته انتظار تجدید و تکرار آنرا داشته باشد. معتاد به استفاده از دیگری: دلم که چشته خور التفات دمبدم تست روا مدار که آخر بداغ چشته بسوزد. ملا تشبیهی (از آنندراج). - امثال: چشته خور از میراث خور بدتر است. رجوع به چشته خوار شود
طعمه خوار نواله خور، چاشنی خور، کسی که چون یکباره مزه چیزی را چشد همواره آرزوی آنرا کند، هر حیوان اعم از درنده و پرنده که او را طعام اندک دهند تا رام شود، رشوه خوار
طعمه خوار نواله خور، چاشنی خور، کسی که چون یکباره مزه چیزی را چشد همواره آرزوی آنرا کند، هر حیوان اعم از درنده و پرنده که او را طعام اندک دهند تا رام شود، رشوه خوار
شرابی که با مقداری گوشت بره جوشانند. طرز تهیه - شیره انگور مثقالی و گوشت بره فربه را در دیگ کنند و ادویه دیگر را نیم کوفته در کیسه ریزند و در آن دیگ اندازند و بجوشانند تامهرا شود بعد از آن صاف کرده بنوشند
شرابی که با مقداری گوشت بره جوشانند. طرز تهیه - شیره انگور مثقالی و گوشت بره فربه را در دیگ کنند و ادویه دیگر را نیم کوفته در کیسه ریزند و در آن دیگ اندازند و بجوشانند تامهرا شود بعد از آن صاف کرده بنوشند